آرام

شبیه جویبارها

پر غرور و سر به زیر

چون آبشارها

دستش

پاییز را عقب رانده بود

و بی نهایت بودنش

آبی آسمان ها را

سفید که می پوشید

هزار و یکشب از مخمل

در

هر پرده اش نهان بود

نقش های ناب

از

پشت دستش

آب میخورد

نمایش نامه ها

از عبور و مرورش

نوشته میشد

بی انتها

بی اندازه

دریا

بود

موج‌

خواب پلکش را می دید

و

سرمه چشم آهو

در پایش

پاییز

ادامه نامش بود

و شعر

احوال پرسی

هر صبحش

با پنجره

دست کدام فصل

به بازویش رسیده بود

که

پاییز و بهار را

با هم داشت ؟!

و من

هنوز

دستم از دفترم بیرون است

که روزی

دوباره

خواهد

خواند ؟

باران رضاپور

17 ابان 1404